جدول جو
جدول جو

معنی چغو کل - جستجوی لغت در جدول جو

چغو کل
(چُ کُ)
دهی از دهستان تبادکان بخش حومه شهرستان مشهد که در 16 هزارگزی خاور مشهد و یک هزارگزی شمال کشف رود واقع است. جلگه و سردسیر است و 86 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت مالداری و قالیچه بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

مؤلف مرآت البلدان نویسد:قریه ای است از قرای شادکان از محال ارض اقدس که قدیم النسق است و دوازده خانه وار رعیت دارد و از رود خانه کشف مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 252)
لغت نامه دهخدا
(چُ)
دهی از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور که در 24 هزارگزی جنوب خاوری نیشابور واقع است. آبادیی است گرمسیر با اراضی کویر و شوره زار که مسیر بادهای موسمی بلوک عشق آباد میباشد و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ کُ)
دهی از دهستان مرغا بخش ایزۀ شهرستان اهواز که در 42 هزارگزی جنوب باختری ایزه واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 165 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چُ یاچَ)
بمعنی گنجشک باشد. (برهان). بمعنی چغک است و آن را چغنه نیز خوانند. (جهانگیری). چغو. (آنندراج). گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغوک و چغک و چکوک و عصفور:
چون ماهی شیم کی خورد غوطه چغوک ؟
کی دارد جغد خیره سر لحن چکوک ؟
لبیبی.
ز زعفران و سقنقور و مغز جلغوزه
بمشک و عنبر و مغز چغوک آمیزد.
حکیم نظام الملک (از جهانگیری).
- امثال:
صد چغوک با پر و بالش نیم من است.
رجوع به چغک و چغو و چکوک شود، پرنده ای باشد مشهور به سرخاب. (برهان از مؤید الفضلاء). سرخاب. (غیاث از سراج اللغات). یک نوع مرغ آبی. (ناظم الاطباء). مرغکی است مثل گنجشک که در صحرامیان درمنه آشیان نهد و او را بتازی ’قبره’ خوانند و ’ابوالملیح’ نیز گویند و افسر دارد چون هدهد و بصبح فروتر از همه مرغ ها بانگ کند و صفیرش بغایت نیکو است و اصفهانیان او را ’موژه’ گویند و در بعضی دیار خراسان ’جل’ و ’بکله’ نیز خوانندش. (اوبهی). صورتی از چکاوک
لغت نامه دهخدا
تصویری از چغوک
تصویر چغوک
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
گاو کوهی
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که در تاب بازی، طناب را به دو طرف آن بسته و بر رویش نشینند
فرهنگ گویش مازندرانی
طوماری از نام چهل کچل که در باور عوام به آب انداختن آن باران
فرهنگ گویش مازندرانی
قلدر، چوب به دست، کسانی که در کار خرید و فروش چوب باشند.، کفشی که از جنس چوب بوده و توسط بندی چرمی در پا مهار شود
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشاخه های خشک درخت، خس و خاشاک
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم شرور و عامی پرخاشگر
فرهنگ گویش مازندرانی